امیدوارم لحظات خوبی در این وب سایت داشته باشید .....

امید داشتن
نویسنده : (Ghareib (Mansour تاریخ : سه شنبه 29 مرداد 1392

امروز مطلب خاصی برای نوشتن به ذهنم نمی رسه برای همین راجه به کلمه ای می خواهم صحبت کنم که همیشه

یکی از دوستان خوبم بهم میگه همیشه امید داشته باش. ما با امید زنده هستیم

فیلم رستگاری در شاوشنگ را حتما مشاهده نمایید. فیلمی سراسر امید و نکته و با دیدنش مطمئنا

مشتاق می شوید تا دوباره فیلم را تماشا نمایید. فیلمی که کاراکتر اصلی آن با امید زنده س و آدمی با دیدنش لذت می برد.

برای اینکه بیشتر با این فیلم آشنا شوید تکه های زیبایی از فیلم را برایتان در آورده ام و اینجا خواهم گذاشت

یک جاهایی توی دنیا هست که از سنگ ساخته نشدن

یه چیزی هست درون تو که اونا نمی تونن بهش برسن

یا لمسش کنن

اون مال توئه

درباره چی صحبت می کنی؟

امید

بزار یه چیزی را برات روشن کنم رفیق

امید چیز خیلی خطرناکیه

امید می تونه یک مرد رو دیوونه کنه

اینجا بدردت نمی خوره

بهتره به چیزی که گفتم عادت کنی

مثل کاری که بروس انجام داد

باید خود فیلم را مشاهده نمایید تا ببینید بروس چه کاری انجام داد آن موقع می باشد که متوجه این حرف رد می شوید

اما در آخر فیلم در یکی از دیالوگ های پایانی فیلم وقتی اندی برای دوستش رد نامه می نویسد و این جمله ای است که برایش نوشته بود

يادت باشه رد

امید چیز خوبیه

شاید بشه گفت بهترین چیزها

و چیزهای خوب هیچوقت نمی میرن

جمله ای که رد برای خودش می گفت به عنوان یه راوی

آرزو دارم که دوستم رو ببينم و باهاش دست بدم

اميدوارم دريا همونقدر آبي باشه

که توي رؤياهاي من بود

امیدوارم

واقعا با دیدن فیلم متوجه صحبت های بنده می شوید. هیچوقت انسان نباید امیدش را از دست بدهد.

همیشه باید امیدوار باشد. جمله ای معروفی که خود ما ایرانی ها داریم و اینست

در نا امیدی بسی امید است

داستان بسیار زیبایی رو خوندم و دیدم جایش در این مطلب بسیار خالی است و می تواند پایان بخش بسیار خوبی برای موضوع من باشد

در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یك اتاق بستری بودند . یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یك ساعت روی تختش بنشیند .

تخت او در كنار تنها پنجره اتاق بود . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد .

آن ها ساعت ها با یكدیگر صحبت می كردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند .

هر روز بعد از ظهر ، بیماری كه تختش كنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی كه بیرون از پنجره می دید ، برای هم اتاقیش توصیف می كرد .

بیمار دیگر در مدت این یك ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می گرفت .

مرد كنار پنجره از پاركی كه پنجره رو به آن باز می شد می گفت . این پارك دریاچه زیبایی داشت . مرغابی ها و قو ها در دریاچه شنا می كردند و كودكان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند.

درختان كهن منظره زیبایی به آن جا بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.

مرد دیگر كه نمی توانست آن ها را ببیند چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می كرد و احساس زندگی می كرد. روز ها و هفته ها سپری شد .

یك روز صبح ، پرستاری كه برای حمام كردن آن ها آب آورده بود ، جسم بیجان مرد كنار پنجره را دید كه در خواب و با كمال آرامش از دنیا رفته بود.

پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند .

مرد دیگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند . پرستار این كار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد ، اتاق را ترك كرد .

آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد . حالا دیگر او می توانست زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند.

هنگامی كه از پنجره به بیرون نگاه كرد ، در كمال تعجب با یك دیوار بلند آجری مواجه شد.

مرد پرستار را صدا زد و پرسید كه چه چیزی هم اتاقیش را وادار می كرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف كند ؟

پرستار پاسخ داد : شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابینا بود و حتی نمی توانست این دیوار را ببیند.

من هم مثل اندی در فیلمی که مغرفی کردم می گویم که امید چیز خوبیه و بهترین چیزها

همیشه بگویید عالی هستم تا اگر نیستید عالی شوید و اگر هم هستید عالی تر شوید

 



اخلاق نیکو
نویسنده : (Ghareib (Mansour تاریخ : دو شنبه 28 مرداد 1392

مطلب نوشتن آن هم از زبان خود کمی سخت می باشد. هر دفعه باید به فکر موضوع خاصی باشیم تا بتونیم بنویسیم

الان هم آخر شبی یه مطلب بسیار زیبا رو خوندم و باعث شد که بنویسم.

بنده هیچ مطلبی رو کپی نمی کنم و تمامی مطالب نوشته خودم می باشد و همه نشات گرفته از قلب و مغز بنده می باشد

البته داستان هارو کپی کردم در پست های قبلی 2-3 تا داستان مطرح کردم که نوشته خودم نمی باشد

این روزها جوون های ما بیشترین دغدغه ذهنی رو دارن و از این حیث خدا باید به همه جوون ها صبر عطا بفرماید

اول بحث کار و بعدها بحث ازدواج و تشکیل زندگی و .... واقعا روزگار بسیار سختی شده.

یکی از دوستان بنده رفت خواستگاری یک دختر. اولین سوال آقا پسرتون شغلش چیه: والا بنده شغلم آزاده

آزاد؟ چه کاری می کنی؟ بنده توی یه مغازه کار می کنم البته یاد آور بشوم این کار دائمی بنده نیست و اگر خدا بخواد

دنبال کار دیگری هستم و در اینجا نخواهم ماند. خب آقا پسر: درآمدتون چقدره؟

راستش رو بگم ماهی 500-600 هزار تومان درآمد دارم

خب. خونه داری؟ نه والا خونه ندارم. ماشین چی؟ ماشین هم ندارم.

بله. ما دخترمون رو به کسی میدیم که در یک شرکت دولتی یا حتی الامکان قراردادی کار داشته باشه.

حداقل یه خونه داشته باشه متراژش مهم نیست. حتی اگر 60-70 متری باشه. ماشین داشته باشه یا نداشته باشه مهم نیست.

جواب دوستم به خانواده دختر. حرف های شما کاملا درسته. اما خدا هست. خدا کمک مون می کنه

مهم اینه که دختر شمارو دوست دارم و قول می دهم بهترین زندگی را برایش تشکیل بدم و از همه مهمتر ایمان

بنده به خدا کارهایم رو پیش می بره و بی جواب نمی گذاره.

خیلی دوست رو قبول دارم و از نظر اخلاقی و اعتقادی پسر بسیار خوبیه و می دونم حتما در زندگی اش موفق میشه

و احتمالا خانواده دختر هم به این امر کاملا واقف هستن که پسر از نظر اخلاقی بسیار خوبه اما ....

خلاصه و مفید این وصلت فعلا صورت نگرفته و دوستم بلاتکلیف می باشد اما امیدوار

نتیجه ای که می توانیم بگیریم مردم از نظر اعتقادی نسبت به گذشته خیلی ضعیف شدن.

ممکنه این سوال در ذهن شما ایجاد گردد که اوضاع اقتصادی خرابه و نمیشه ریسک کرد اما با این حرف مون داریم

خدا رو زیر سوال می بریم که فرموده شما برین جلو و همه چی رو به من بسپارین اما مردم اینطور فکر نمی کنن

حال پیش خود می گین 500-600 هزار تومان چیه! چه کاری میشه باهاش انجام داد. حرفتان درست است

اما خدای تبارک و تعالی هست مطمئنا رزق 2 نفر رو میده. این رو هم یادآور بشوم کسی که اعتقاداتش ضعیف باشد

اگر کلی دلیل و برهان برایش بیاوریم باز هم قبول نمی کند و حرف خودش را می زند

مطلبی که خوندم این بود و باعث شد این داستان واقعی رو بنویسم

 

روزي از يک رياضيدان نظرش را در باره انسانيت پرسيدند ، در جواب گفت :

اگر زن يا مرد داراي ادب و اخلاق باشند : نمره يک ميدهيم 1

اگر داراي زيبائي هم باشند پس يک صفر جلوي عدد يک ميگذاريم : 10

اگر پول هم داشته باشند 2 تا صفرجلوي عدديک ميگذاريم : 100

اگرداراي اصل ونسب هم باشند 3 تا صفرجلوي عدد يک ميگذاريم : 1000

ولي اگر زماني عدد 1 رفت ( اخلاق )؛ چيزي به جز صفر باقي نميماند ، 000

صفر هم به تنهائي هيچ است و با آن انسان هيچ ارزشي ندارد

و اين يادآور کلام حکيم ارد بزرگ است که مي گويد : نخستين گام در راه پيروزي ، آموختن ادب است و نکو داشت ديگران

چند وقت پیش، پیش یکی آقایی رفتم و به محض ورو سلام کردم و کمی با ایشون صحبت کردم و کار بنده طوری می باشد

که به تمامی فروشگاه های سطح شهر سر می زنم و این جمله را به بنده گفت. اولین شخصی می باشد که می بینم

وارد فروشگاه من می شود و برای کار می آید و اینقدر خوش اخلاق و خوش برخورد می باشد

(البته این جمله تعریف کردن از خودم نمی باشد می خواهم صحبت های آن مرد محترم را برایتان بازگو کنم)

بعد از کمی صحبت متوجه شد بنده مجرد می باشم اولین درخواست ایشان ای نبود که سریعا متاهل شوم

و گفتم که شرایطم مهیا نیست اما توکل می کنم به خدای غزوجل. هرچی خدا بخواد برای ما مقدر میشه

و بعد از گفتن این جمله بهم گفت خداوند می خواد این جمله رو از زبانت بشنوه که شنید و مطمئن باش که کمکت می کنه

و با گفتن انشالله کمک کنه به جمله خیلی زیبا در رابطه با همسر به بنده گفت.

کسی را برای زندگی انتخاب کن که نتونی بدون اون زندگی کنی نه اینکه باهاش زندگی کنی

هرچی خدا بخواد همان می شود و همینجا برای تمام جوانان ایران زمین آرزوی بهترین زندگی و همسر را دارم

و امیدوارم که تمامی خانواده ها با کوتاه آمدن و سپردن امور به دست خداوند متعال جوان ها را کمک کنند



نگاه نکن به کارم محتاج روزگارم (احوالاتی خراب)
نویسنده : (Ghareib (Mansour تاریخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392

چند وقتی است که حال بسیار عجیبی دارم. از همه چی خسته شده ام. دیگر آن شادابی و طراوت گذشته را ندارم

دیگر درست و حسابی نمی خندم. همه اش در فکر فرو رفته ام. همه اش بغض می کنم و ناراحتم.

از چه چیزی خودم نیز نمی دانم دلیل و مسببش چه چیزی می باشد. هرکاری انجام دادیم از این وضعیت خلاص شویم نتوانستیم

انشالله خود خداوند کمک مان کند. خدایی که در هر لخظه و هر مکانی به یادش هستیم.

گرچه بعضی اوقات ناشکری می کنیم و گاها ناسپاس هستیم اما در انتها باز هم می گوییم خداوند.

گاها ناسپاسی و ناشکری های مان خیلی بد می باشد و بعد خودمون از گفتنش پشیمون می شویم اما خداوند درک مان می کند

انشالله روزی را به چشم ببینیم که هیچ بنده ای بر روی زمین مشکل و گرفتاری نداشته باشد

و طبق تیتری که گذاشتم احوالی خراب نداشته باشد.

چند وقت پیش با یکی از دوستان صحبت می کردم گفت مطالبت خیلی غمگینه. گفتم سعی می کنم شادش کنم

اما بعد از آن روز احوالم خراب شد و حال و حوصله نوشتن رو نداشتم تا امشب دوباره رمق و جانی تازه به بدنم وارد شد.

البته هنوز نیز احوالات خراب می باشد اما بهتر از قبل شدم و انشالله با دعای شما عزیان بهتر بشوم.

چند وقت پیش با دوستانم رفتیم بلوار ساحلی و اونا توی حال هوای خودشون بودن و داشتن می گفتن و می خندیدن

منم یه گوشه نشسته بودم و توی دنیای خودم غرق شده بودم و با حالی داغون مشغول تماشای رودخانه بودم

چند هفته ای بود اصلاح نکرده بودم و ریش هایم بلند شده بود و مادرم از این وضع گله مند بود و با احترام بهش گفتم فعلا کوتاه نمی کنم

تا اینکه فردا شبش یعنی روز شنبه به افتخار مادرم ریش هایم رو کوتاه کردم. عملا روز عید سعید فطر با رویی پر مو و خالی داغون

به استقبال عید و نماز عید رفتیم و جایتان خالی شب جمعه یعنی 5 شنبه با 2 تن از دوستانم به دعای کمیل رفتیم واقعا لذت بخش بود.

خیلی دعا خوندن به انسان آرامش می دهد وقتی حال و حوصله نداشته باشین و حالی خراب دارین به سوی خداوند بروید

مطمئنا حال و احوالتان بهتر می شود. از بحث دور نشویم در حال و هوای خودم بودم که دیدم پسر جوانی مشغول فروش بستنی می باشد

بر روی جعبه فیبری که بستنی هایش درونش بود جمله ی بسیار زیبایی رو نوشته بود و با خوندش مات و مبهوت شدم و عمیق به جمله فکر کردم

و تا به الان هم اون جمله زیبا در ذهنم می باشد و از خداوند بهترین ها رو برایش آرزومندم.

جمله این بود: نگاه نکن به کارم، محتاج روزگارم

در نگاه اول با جمله ای بسیار ساده روبرو هستیم اما با کمی تفکر خیلی چیزها از این جمله می توان برداشت نمود.

تا چند روز توی فکر بودم البته میشه گفت 3-4 روزی در فکر این جمله بودم و خیلی ناراحت بودم از اینکه نمی تونم کمکی بهش کنم.

انشالله خداوند بهترین زندگی رو برای آن جوون زحمت کش ایجاد کنه. جوونی که با این کار هزاران حرف ناگفته رو به همه ما زده.

البته احوالات خراب مان درست نشد که نشد نیز بدتر شد. البته احوال ما قبل از این خراب بود. با دیدن این نیز بدتر شد.

امروز ظهر خیلی ناراحت و دپرس بودم به حدی که داغون داغون بودم و با یکی از بهترین دوستان مشغول صحبت بودم.

همه اش باهم صحبت می کردیم و از احوالات بد روزگار می گفتیم و انشالله احوال همه کسانی که ناخوشایند هستن خوب شوند.

در این لحظه مطلبی به ذهنم نمی رسد خیلی حرف برای گفتن داشتم اما به یک باره همه اش از ذهنم خارج شدن

مثل فراموشی که این چند وقته گرفته ام و چیزی را نمی توانم درست و حسابی به ذهنم بسپارم و فراموش می کنم.

انشالله بعدا با مطلبی بهتر از این در خدمتتان خواهم بود.

چندتا داستان زیبا ظهر مطالعه نمودم که حتما بعد از این مطلب در وبلاگ قرارش می دهم.



زندگی کوتاه است
نویسنده : (Ghareib (Mansour تاریخ : چهار شنبه 16 مرداد 1392

سر تیتر مطلب را خودم بر اساس برداشتی که از داستان داشتم انتخاب نمودم.

امیدوارم که به دقت این داستان را بخوانید

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، این را بخوانید....

شاید بتوانیدبا خواندن و تعریف نمودن آن به دیگران زندگی زناشویی خیلی‌ها را نجات دهید!


وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم.

او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم.

به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم.

او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد.

زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم

چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم.

برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد

چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.

صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود.

او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم.

از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است.

اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم. 

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است.

و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم.

پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم.

کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام.

فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود.

در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم.

هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند.

یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود.

همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم.

بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود.

محکم بغلش کردم و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم.

می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم.

حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روزی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است.

یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم.

فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است!

او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند.

حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.

واقعا زندگی انسان کوتاه است و باید قدر تک تک لحظات خود را بدانیم و از آن به نحو احسن استفاده نماییم.

وقتی پایان داستان رو خوندم بی اخیتار اشک هایم جاری گشت و اصلا دست خودم نبود

و یک لحظه حس کردم همیچن اتفاقی برای خود من افتاده.

خدایا انشالا بتوانیم بهترین زندگی را برای همسران خود در آینده تشکیل دهیم و کسانی هم که در حال حاضر دارای زندگی هستن

سعی کنند زندگی شان را هر روز بهتر و بهتر کنند و انشالا همیشه زندگی بر وفق مرادتون باشه.



کوتاه ولی آموزنده
نویسنده : (Ghareib (Mansour تاریخ : یک شنبه 6 مرداد 1392

امروز حرفی برای گفتن ندارم. تنها می خواهم داستان کوتاهی را برایتان قرار دهم و خودمان کمی تفکر کنیم.

امروز فقط تفکر کنیم و بس. خواندنی در کار نیست به جز خواندن این داستان

این داستان ها هرچقدر هم خوانده شوند بازهم کم است. و دلم نیامد که با یک داستان این پست را خاتمه بدهم.

برای همین 2-3 داستان بسیار زیبا قرار می دهم

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .
من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود.

از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم.

تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه.

بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .

من با کسی قرار نداشتم.

ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم

درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید .

من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.

آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید

من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره

میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم

قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی

با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه

من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.

با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.

اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم

اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”

سالهای خیلی زیادی گذشت ...

به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده

فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند

یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه

دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته

این چیزی هست که اون نوشته بود:

” تمام توجهم به اون بود.

آرزو میکردم که عشقش برای من باشه.

اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم.

من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه.

من عاشقش هستم.

اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”

..........................................................................................................................................

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد

مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر

مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا.

ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.


حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد :

متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

.......................................................................................................................................... 

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،

ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.

ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،

ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ.

ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ

ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.

ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.

ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ

 ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ.

ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

.......................................................................................................................................... 

چه زیبا این داستان های کوتاه با ما شروع به سخن گفتن می کنند

و چه زیباتر آنکه بهترین برداشت را از این داستان ها داشته باشیم

مطمئنا نکته ها و حرف های بسیار زیادی در این 3 داستان نهفته است و هرکسی طبق برداشت خود از این

3 داستان نکته برداری خواهد کرد و امیدوارم که بهترین برداشت ها را داشته باشیم و بتوانیم از آنها در طول زندگی مان استفاده نماییم



دلتنگی با مایه دلتنگی
نویسنده : (Ghareib (Mansour تاریخ : شنبه 5 مرداد 1392

امروز خیلی عجیب احساس دلتنگی می کنم. برای فردی که خیلی دوستش دارم و این دوست داشتن چند وقتی است که برایم ایجاد شده

جالب تر اینجاست فردی که دوستش دارم نمی داند که دوستش دارم. این نوع دوست داشتن در نوع خودش جالب می باشد.

اما باید بگویم که این دوست داشتن از طرف خداوند متعال می باشد. زیرا اصلا قرار بر ملاقات این فرد نداشتم

مشیت خداوند بود که در اون محیط باشم و چشمم به جمالش روشن شود.

داستان جالبی دارد این دوست داشتنم. منی که هرکسی را نمی پسندم و هر دختری به دلم نمی شیند مگر آنکه

خصوصیاتی که در ذهنم می باشد را دارا باشد. و در حال حاضر اون خصوصیات را دارا می باشد.

شاید جالب نباشد این نوشتم. اما گاهی اوقات باید نوشت تا دلت آروم گیرد. دلی که شده خانه ی او.

ذهنی که درگیر او شده. و همه و همه اش در فکر اوست. شب ها بی خوابی به کله ام می زند فقط به خاطر فکر کردن به او.

او چه می کند با من. او قضیه اش برای من چه می شود. آیا خداوند کمکم خواهد کرد یا خیر.

این نوشته رو از پیج دوست گلم حسین جان برداشتم. واقعا جمله زیبایی رو نوشته بود

ﻣﻴﮕﻦ ﺑﺪﺗﺮﻳﻦ ﺩﺭﺩ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻧﺪﻭﻥ ﺩﺭﺩﻩ
ﻭﻟﻲ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﻴﮕﻦ ....
ﺑﺪﺗﺮﻳﻦ ﺩﺭﺩ ﺍﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﺕ
ﻋﺎﺷﻖ ﻛﺴﻲ ﺑﺎﺷﻲ
ﻭﻟﻲ ﻧﺪﻭﻧﻲ
ﻳﻜﺒﺎﺭ ...
ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﺑﺎﺭ ..
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﻲ ﺍﻓﺘﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ.. ؟!

اصلا قرار بر ماندن من در آن محیط نبود و نمی خواستم بمانم و تصمیم بر رفتن گرفته بودم اما یکدفعه همه چی عوض شد و ماندم.

حال توکلم به خداست. هرچه او بخواهد همان می شود.

دلتنگی گاهی اوقات دیوانه کننده ست. خدا نصیب هیچ کس نکند.

امشب شب های قدر می باشد. همگی قدر این شب ها را بدانیم و با قلبی پاک و ذهنی پاک تر به استقبال این شب های عزیز برویم

شبی که درهای رحمت الهی باز می باشند و میشود گفت دعاهایمان زودتر به اجابت می رسد.

فراموش نکنیم ابتدا برای دیگران دعا کنیم و در آخر برای خودمان.

در این شب های عزیز اگر با خداوند مهربان ارتباط برقرار نمودیو و به قول خودمانی سیم مان وصل شد. بنده را فراموش نکنید.

التماس دعا



واقعیت یا کذب
نویسنده : (Ghareib (Mansour تاریخ : شنبه 5 مرداد 1392

مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون هميشه مايه خجالت من بود
اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت
يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره 
خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟ 
به روي خودم نياوردم ، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم 
روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط يك چشم داره 
فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ..كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو شاد و خوشحال كني چرا نمي ميري ؟
اون هيچ جوابي نداد....
حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم ، چون خيلي عصباني بودم .
احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت
دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم 
سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي...
از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم 
تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من
اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو
وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم

كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا ، اونم بي خبر
سرش داد زدم ": چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟!

"گم شو از اينجا! همين حالا
اون به آرامي جواب داد : "اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم"

و بعد فورا رفت واز نظر ناپديد شد . 
يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه
ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي . 
همسايه ها گفتن كه اون مرده ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم
اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن اي عزيزترين پسر من

من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم

وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم

آخه ميدوني ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از دست دادي

به عنوان يك مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم

بنابراين چشم خودم رو دادم به تو براي من افتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه

با همه عشق و علاقه من به تو...

..........................................................................................................................................................................

موقعی که این داستان رو خوندم اشک در چشمانم جاری شد که آیا چنین افرادی در این دنیای بی رحم وجود دارند

کسانی که تا آخرین لحظه عمرشان قدر وجود پدر و مادر خودشان رو نمی داند و از داشتنش بهره ای نمی برند

چرا باید چنین افرادی پیدا شوند. مادری که 9 ماه با عذاب و سختی ما را در شکم خود حمل می کند و در هنگام

زایمان که کاری دشوار و سخت می باشد و اگر خدای ناکرده در این حین فوت کند خداوند اجر شهید به او می دهد

و شهید در راه خدا محسوب می شود. اما افراد بسیاری نیز وجود دارند که قدردان زحمات پدر و مادر خودشان هستن

و مثل خدای خود او را می پرستند. واقعا این افراد زندگی بسیار عالی خواهند داشت.

انشالله همگی قدر دان زحمات و تلاش های پدر و مادرمان باشیم و کمتر از گل بهشان نگوییم

چه خوب است که همین الان با خوندن این متن از پای سیستم بلند شویم و دست و روی پدر و مادرمان را ببوسیم

یاحق



شیرینی های زندگی
نویسنده : (Ghareib (Mansour تاریخ : جمعه 4 مرداد 1392

یکی از دوستان به صورت خصوصی بهم پیام داده بود و گفته بود که وبلاگ غمگینی داری و کمی مثال شاد زندگی بزن

خیلی روی این جمله فکر کردم و مثالی به ذهنم نرسید. یا از فکر خراب منه که همه چی رو غمگین و ماتم می بینم

یا اینکه واقعا مثال های شاد کم هستن. اما نه چیزهای شاد زیادی در دینا وجود دارن. فقط به قول شاعر چشم های خود را باید شست

و به گونه ای دیگر نگاه کرد. معنی این جمله چیست. یعنی عینک بدبینی را برداشت و اگر مطالب گذشته من کمی غمناک بودن به خاطر

واقعیت بودنش بوده نه چیز دیگر. چون از قدیم گفتن واقعیت تلخ می باشد. اما می خوام چیزهای شیرینی به رشته تحریر در بیاورم.

زندگی شیرنی های زیادی دارد و باید کمی واقع بینانه به آن نگاه کنیم.

یکی از این شیرینی ها وجود مبارک پدر  و مادر در کنارمونه. کسانی که اگر روزی هزاران بار دست و پاهایشان را ببوسیم

باز هم کم می باشد. حال ممکنه کسی پدر  و مادر نداشته باشد و به رحمت خدا رفته باشد. مطمئن باش که از اون دنیا بهت عشق می ورزن

و هوایت را دارن و به داشتنت افتخار می کنن فقط همیشه به یادشون باش.

فقط اینطور نباشه که سال به سال یادشون نکنی ها. باید به یادشون باشی و مطئنا با غصه خوردنت اونهارو ناراحت می کنی.

دوم ازدواجهو هنوز نصیب ما نشده انشالله به وقتش. مورد خوب پیدا کردیم باید جواب بگیریم و انشالله خدا بخواد درست بشه.

هرچی خدا بخواد. مصلحت و صلاح اونه که زندگی های ما شکل می گیره.

یک زوج جوان را در نظر بگیرین که با شادی و شفعی دست به دست هم وارد زندگی زناشویی می شوند و یا اینکه موقعی که عروس خانم

بله می گوید و باعث شادی در بین خیلی از عزیزان می شود و اینطوری هم داماد و هم عروش شاد و خوشحال زندگی شیرین خودشان را

شروع می کنند و با همدیگر و دست به دست همدیگر به سوی اینده حرکت می کنند

 

یکی از شیرینی های زندگی دیگه ماها وجود بچه در زندگی هایمان هست. حال به هر نحوی. یا بچه خودمان باشد یا بچه خواهر و برادرمان

دایی و خاله و عمو و دایی. هیچ فرقی نمی کند. میشه میگن قدم نو رسیده مبارک باشه.

خودتان را جای پدر و مادری بگذارید که الان بچه در بغلشان می باشد و خوشحالی آن لحظه شان در نظر بگیرید واقعا خیلی شیرین می باشد

هرچی از این شیرینی بگویم کم گفته ایم.

جوانی را در نظر بگیرین که صاحب شغل شده است و مطمئنا اون لحظه یکی از شیرین ترین لحظات عمرشه و خوشحالی اش وصف ناشدنی است

خداوند متعال خوشی های زیادی را در زندگی هایمان قرار داده اما این به خودمان بستگی دارد که با چه زاویه و دیدی به زندگی نگاه کنیم

ممکن است من همیشه به چشم بدبینی به زندگی نگاه کنم و کس دیگری خیر. به چشم خوش بینی.

همیشه هر اتفاقی برایم افتاده باشم گفتم خدایا شکرت و راضیم به رضایت. صلاحم را می خواستی.

شادی شادی شادی کلمه ای است جادویی. شما شاد باشین ببینین زندگی تان چگونه تغییر پیدا می کند

فقط باید کمی به اطراف خود نگاه کنیم و اینکه شاد زیستن و شاد بودن همه اش به خودمان بستگی دارد

حتی با وجود مشکلات زندگی می توانیم شاد زندگی کنیم به این شرط که مشکلات رو از ذهنمان به دور بیندازیم.

نکاتی در رابطه با شادی

شكرگذار نعمات الهي باشيد.

بازي كنيد.

نيايش كنيد.

با دوستي رازدار؛ درد دل كنيد.

سكوت كنيد و با صداي ملايم صحبت كنيد.

اشك بريزيد.

باغباني كنيد.

پاكيزه باشيد.

به صداي آواز پرندگان گوش بسپاريد.

نظم را رعايت كنيد.

طلوع و غروب خورشيد را تماشا كنيد.

صادق و راز نگهدار باشيد.

گلها را ببوييد.

به كساني كه دوستشان داريد ابراز علاقه كنيد.

به دامان طبيعت برويد.

همه كائنات را دوست بداريد.

ساعت مچي را رها كنيد.

به خود و ديگران احترام بگذاريد.

شقيقه‌هايتان را ماساژ دهيد.

مودب و مهربان باشيد.

موهاي خود را شانه بزنيد.

به قولهايتان عمل كنيد.

موسيقي مورد علاقه خود را گوش دهيد.

مشكلات و تشويق هاي خود را بنويسيد.

لبخند بزنيد.

ليستي از موفقيتهايي كه تا كنون كسب كرده‌ايد فراهم كنيد.

نفس عميق بكشيد.

مثبت انديش باشيد.

هر روز استحمام كنيد.

خود و ديگران را ببخشيد.

شير بخوريد.

گذشته را رها كنيد و در اكنون جاودانه زندگي كنيد.

ظرفي پر از ميوه را تماشا كنيد.

بخشش كنيد.

هر روز 8 ليوان آب بنوشيد.

براي رسيدن به اهداف خود برنامه ريزي كنيد.

تغذيه مناسب داشته باشيد.

اهداف خود را تعيين كنيد.

به ميزان كافي استراحت كنيد.

و يادتون نره به خدا ايمان داشته باشيد

 

ویلیام مکبث :

اگر می خواهید خودتان شاد باشید،اول دیگران را شاد کنید .

توی کلاس زبانکده که بودم همیشه همینطور بودم.

می دونین چزا چون روزهای سخت و غمگینی را داشتم و برای اینکه روحیه خودم شاد بشه دیگران رو شاد می کردم

و خیلی خیلی تاثیرگذار بود.

انشالله همیشه شاد و خرشند باشید



کمک به دیگران
نویسنده : (Ghareib (Mansour تاریخ : چهار شنبه 2 مرداد 1392

بازهم مطلبی دیگر آماده نمودم. اینبار با از کمک به دیگران در خدمتتان هستم.

بازهم نمی دانم که چطور مطلبم را آغاز نمایم. و با چه جمله و یا کلمه ای شروع به نوشتن نمایم.

اول از همه باید واژه کمک را تعریف نماییم که این واژه چی هست و نیست و آیا در زندگی هایمان فردی را کمک  نموده ایم یا خیر

بازهم در زندگی روزمره ام شاهد این واژه بوده ام و چه چیزها دیده ام و چه چیزها که به سرانجام رسیده و یا نرسیده.

گاها در یک صف نانوایی و جاهای عمومی حاضریم چقدر از خودگذشتگی نشان دهیم و به دیگران کمک کنیم.

شاید در هنگام عبور از خیابان پیرمرد و یا پیرزنی را مشاهده نماییم و خواهان عبور از جاده باشند. آیا شده کمک شان کنیم

آیا شده به دوستی که از ما طلب کمک خواسته کمک کنیم. آیا شده فداکاری در حق دوستان و آشنایان مان انجام دهیم.

واژه کمک شاید کمی غریب باشد همانند خودم در این دنیای ظالم

تا به امروز چه کمک هایی انجام داده ایم. آیا تا به الان دست کسی را گرفته ایم یا اینکه برعکس در هنگام کمک به طرف مقابل مون پشت کرده ایم

ضرب المثلی هست که می گوید اگر دست کسی را نمی گیریم حداقل هلش ندهیم.

یک داستان می گویم از خودم و تعریف از خودم نیست. بلکه حس انسان دوستانه ای است که در اون لحظه داشتم.

یک بار در خیابان بودم و کسی بهم نزدیک شد و ازم تقاضای کمک کرد در اون لحظه تنها یک اسکناس 1000 تومانی در جیب داشتم

و می خواستم به خانه برگردم و در 2 راهی قرار گرفته بودم و می خواستم کمک کنم و همینکه به خانه بروم.

شما اگر جای بنده بودید چه کاری را انجام می دادید. آیا دست رد به سینه اش می زدید و یا اینکه بهش کمک می کردید.

در اون روزها بنده حال و حوصله نداشتم. یعنی فکرم خیلی مشغول بود و البته الان هم هست و نیاز به خلوت داشتم

در این جهت که گفتم تا مسیر خانه را پیاده روی میکنم و آن اسکناس را به طرف مقابلم دادم و به سمت خانه رهسپار شدم.

و خیلی اوقات دوستانم ازم کمک خواستن و بهشون کمک کردم. اما گاها شاهد هستیم که از یک نفر تقاضای کمک می کنی

مثل این است که فحش بهش داده باشی و با یک برخورد بد و زننده طرف مقابل را از اینکه درخواست داده پیشمان می کند.

مطمئنا این را شنیده اید که با هر دستی بدهید با همان دست هم پس می گیرید. در این دنیا همه چی به هم وابسته است

و نمی توان گفت هرگز چنین اتفاقی برایم رخ نخواهد داد و من هرگز به این مشکل دچار نمی شوم که بخواهم به کسی درخواست بدهم.

اگر این خصوصیت در وجود شماست باید بگویم که فردی مغرور هستین و باید در خود تغییرات اساسی ایجاد نمایید و به فکر فرو روید

گاها باید خودمان را جای درخواست دهنده بگذاریم و اگر خودمان در آن شریاط باشیم چه کاری انجام می دهیم.

خواندن این داستان خالی از لطف نیست

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دست فروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»

سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته ان را خواند:

بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است.

این مطلب برای این ذهنم را مشغول کرد که چند روز پیش شاهد یک برخورد مناسب و بعدش برخورد نامناسبی از طرف

چندین نفر بودم و حسابی فکرم را مشغول کرده بود که چه چیزی باعث می شود یک فرد کمک کند و یک فرد کمک نکند

البته یادآور بشوم که تمامی این چیزها به ایمان انسان به خداوند و میزان تقوایش برمی گردد.

یاحق



مردانگی
نویسنده : (Ghareib (Mansour تاریخ : چهار شنبه 2 مرداد 1392

مردانگی

چند روزی بود به دنبال مطلب برای وبلاگم بودم. فکرم خیلی مشغول بود که چه چیزی را در وبلاگ قرار دهم.

تا اینکه دیشب هنگام برگشت به خانه صحنه تکان دهنده ای رو مشاهده نمودم

هنگام بازگشت به منزل در ایستگاه اتوبوس ساعت 23 شب بود پیاده شدم و اتوبوس رفت و در این هنگام صدای جیغ و ناله دختری را مشاهده نمودم

همراه دوستم بودم و هر 2 از سرکار داشتیم بر می گشتیم.

خلاصه دیدم که یک پسر جوان افتاده بود به جان یک دختر و داشت کتکش می زد. خیلی ناراحت شدم و به همراه دوستم دویدم و به سمتشون رفتیم

و از دور که می رفتیم می دیدم که پسر به نامردی دختر را کتک می زد و چند تا لگد هم به ماشین دختر زد که ماشینش صدمه دید

ما بهشون رسیدیم و من پسره رو گرفتم و بهش گفتم هی آقا چته. خجالت نمی کشی. که برگشت به من گفت شما دخالت نکن

فامیل هستیم. عجب واژه ای بکار برد. این واژه خیلی خیلی برایم آشنا بود. فامیل اولین کلمه ای است که به زبان هر کسی می آید.

از اون 2 دختر حال و احوالش رو جویا شدیم که سالم باشد و خداروشکر مشکلی نداشت در این حین پسر سریعا سوار ماشینش شد و متواری شد

و خیلی از دیدن این موضوع ناراحت شدم. بعد از چند دقیقه من و دوستم به سمت خانه حرکت کردیم و اون 2 نیز سوار بر ماشین به سمت خانه یشان رهسپار شدن.

مردانگی چه واژه زیبایی در قدیم بود. الان کمتر شاهدش هستیم. شاید به جرات بتوان گفت شاهدش نباشیم.

مردی که دست بر روی دختر یا زن بردارد مرد نیست. مردانگی به کتک زدن ضعیف تر از خود نیست

واقعا برای چنین افراد پستی متاسفم. افرادی که فکر می کنند با این کارهای کثیف چه چیزی را ثابت کنند. خدا داند و بس.

چه خوش گفت مولای متقیان حضرت علی (ع):

نشانه مردانگى انسان، به همه نيكى كردن و احسان نمودن و منت نگذاشتن است.

 البته این حدیث در رابطه با کتک زدن فرد ضعیف نیست اما مردانگی را به طور کامل شرح می دهد.

چنین جوان هایی را باید از این جامعه به دور کرد. همین افراد میوه های خرابی هستن که در بین میوه های سالم قرار دارند

و باعث خراب شدن دیگر میوه ها نیز می گردند.

پریشب خدا را شاهد می گیرم حسابی از دیدن این صحنه کفری شده بودم و یک بغض خیلی بدی در گلوم نشسته بود.

و از انسان بودن خودم بدم آمد. انسانی که اشرف مخلوقات می باشد باید چنین برخورد و حرکاتی از خود نشان دهد.

البته گاها انسان ها در هنگام خشم تصمیماتی میگیرند که بعدها سبب پشیمانی شان می شود و این احتمال وجود دارد

که اتفاق حاصل خشم باشد. اما بعید می دانم. این نوع خشم ریشه از خشم حیوانی می باشد و بس.

خشمی که شاید حیوانات نسبت به همدیگر نشان ندهند.

کجا چنین شتابان. خداوندا در این روزهای عزیز دعای ما اینست که دیگر ظلمی شاهد نباشیم و این کار زشت و قبیح

زروگویی و کتک زدن افراد مظلوم به کلی ریشه کن شود و همه در صلح و آرامش باشیم.

به امید آنکه مردانگی دوباره زنده شود و روز به روز بر تعداد آن افزوده شود. گرچه الان مردانی هستن که باید آنها را طلا گرفت

و زنانی نیز می باشند که از هزاران مرد مردتر می باشند و هیچ ربطی به جنس افراد ندارد.

انشالله دیگر من نوعی شاهد این نوع حرکات نباشم.



بدبختی با دست مایه دخالت
نویسنده : (Ghareib (Mansour تاریخ : جمعه 28 تير 1392

سلام به تمام دوستان عزیزم

من بعد فقط در این وبلاگ فعالیت می کنم و خیلی هم کم. چون اصلا وقت کافی ندارم و اگر وقت کنم وبلاگم رو آپ می کنم

و خوشحال می شم که اطلاع رسانی انجام بدین و اگر کسی دوست داشت در این وبلاگ فعالیت کنه بهم خبر بده تا آپ شدن وبلاگ کمی بیشتر باشه

بدبختی با دست مایه دخالت

فکر کنم با خوندن سر تیتر مطلب بهش پی برده باشین که چی هست و چی نیست.

این رو شنیدین که می گن خرمون از کرگی دم نداشته. اگر من بگم از کرگی خری نداشتم باورتون میشه؟

تا به الان که از خداوند منان عمر گرفته ام چیزی جز بدبختی به چشم ندیده ام. البته خوبی و خوشی هایی هم داشته ام.

نمونه اش اشنایی به شما عزیزان و دوستان زندگی حقیقی ام. که واقعا با وجود شما درجه امیذم به زندگی افزایش پیدا کرده.

حال به نظر شما این بدبختی ها با دست مایه دخالت هست یا نیست؟

از نظر من خارج از بحث اعتقادی و این چیزها می گم آره.

چرا بعضی ها باید سراسر بدبختی کشیده باشن و اون لحظه س که می گم خدایا آخه چرا. بعضی مواقع حس می کنم زندگی شاهانه ای دارم

و از داشتن چنین زندگی متنفر می شوم چون چنین چیزهایی رو به چشم می بینم و خودم را بدبخت تر این عکس فرض می کنم

اگر عدل و داد همیشه باید رعایت بشه. چرا اینطوری؟ این کودک معصوم چه گناهی مرتکب شده تا اینطور باشه.

به قول محمد اصفهانی. هرچی سنگه جلوی پای لنگه. از آسمون اگر یک سنگ بیفته مطمئن باشین اون سنگ مستقیم می خوره بر فرق سر من.

حال شاید بعضی از دوستان هم بگن آره منم همینطورم. آخه چــرا؟ آخه چــرا؟ اگر جواب بخواهیم باید چیکار کنیم. از کی جواب بگیریم؟

همیشه گفتم و بازهم می گم! این دینا ما مشغول عذاب دیدن هستیم و اون دینا هم قراره عذاب بکشیم پس گی قراره خوشی ببینیم.

حالا می گی از کجا میدونی اون دینا هم قراره عذاب بکشیم؟ مطمئنا هرکسی از اعمال خودش آگاهی داره و منم همینجا اعلام می کنم عذابی در پیش روم هست

و مطمئنا جواب خواهم گرفت. از این زندگی سراسر عذاب و یکنواختی خسته شده ام و نیاز به یک تغییر اساسی در روند زندگی ام دارم.

اما این تغییرات بازهم نیازمند خداونده. تا خداوند نخواهد هیچ کاری انجام نمی شوذ.

تا حالا شده از زندگی خود سیر شده باشین و بخواین همون لحظه زندگی تون برای همیشه خاتمه پیدا کنه؟

مطمئنا جوان های این دوره زمانه (ببخشید این حرف رو می زنم) خیلی بدبخت هستن. از هر لحاظی که فکرش رو می کنم بدبخت تر از جوون های

دهه 60 ــی نمی بینم. این همه درس بخون و کارت پایان خدمت بگیر و آخرش هم باید بیکار باشی و راست راست توی خیابون ها و به دنبال

آگهی های استخدام بگردی و آخرش هم هیچ :| یکی از آشنایان هست لیسانس حسابداری داره و الان داره مسافرکشی می کنه.

حال می گین باید عقلانی انتخاب رشته کنیم؟ پس منم می گم که مشکل از من و شما نیست از مدیریت نادرستی است که در دانشگاه ها

و .... داره صورت می گیره و بیش از ظرفیت موجود دانشجو می گیرن.

از بحث اصلی خودمون دور شدیم برگردیم بر سر همون بحث خودمون. واقعا آدم می مونه چه جمله و یا کلمه ای را برای این همه (بدبختی ها) بکار ببره

البته اگر بشود اسمش را بدبختی گذاشت. باید تعریف خودمون رو از واژه بدبختی درک کنیم و مطمئنا هرکسی یک جور برداشتی خواهد داشت

به فرض مثال تصمیم بگیرم که می خوام برم خواستگاری. درسته خدا بزرگه. درسته که خدا گفته از تو حرکت از من برکت.

درسته خدا گفته تو ازدواج کنی من همه چی بهت می دم. اما چرا این چیزهارو فقط ما جوون ها ازش باخبریم و خانواده ها ازش باخبر نیستن.

عمق فاجعه ببینین کجاست که اولین چیزی که می گن خانه داری. ماشینت چیه؟

یکی نیست بهشون بگه آخه یه جوون 25-3 ساله از کجاش این چیزها رو داشته باشه مگر اینکه بابای خر پولی داشته باشه.

این نمونه خواستگاری مثالب بود. خواستم بگم که بدبختی ها ما همه اش با دست مایه های دخالته.

هرکس به هر طریقی دخالتی درش داره. امیدوارم که خداوند در این بدبختی ها دخالتی نداشته باشه.

امیدوارم که کفر نباشه اما هرطوری که به قضیه نگاه می کنم بازهم به یه کلمه می رسم (خداوند)

چون اگر خدا بخواد همه این مشکلات می تونن برای همه حل بشن و یا اینکه درصدش کمی کمتر بشه نه اینکه درصدش از 100 هم رد کرده باشه

حال بعضی ها می گن که این دنیا محل گذره و کسی درش نمی مونه. این درسته. ما الان مهمون هستیم و دیر یا زود به سرای اصلی خودمون کوچ می کنیم

سوالی که من دارم اینه وقتی میرین مهمونی چطور ازتون پذیرایی می کنن. به همین شکل. مطمئنا نه. طوری مهمون داری می کنن که برای همیشه در ذهنت باقی بمونه

این بحث ها تمومی نداره و مطمئنا تا فردا صبح هم مطلب بنویسم بازهم از این ذهن مبارک مطالب بیشتر ترشح می کند.

پس فقط با یک جمله مطلبم رو تمام می کنم.

خدایا امیدمان از اول به تو بوده و تا آخرش هم به خود توئه



صفحه قبل 1 صفحه بعد


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.




تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به دل نوشته ها مي باشد.